جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

فلک زدگی یا جوزدگی


وقتی وکیل محترم شورای ولایتی مان در مجلسی ادعا دارد که مردم بنا بر نوع پوشش او را ارزیابی می کنند هم برایم تاسف آور می شود هم خنده دار، می گوید:
-           د کابل که رفته بودم نتوانستم چادر(ملی ایرانی ام) را سر نکنم، چون ملت می گفتند که طرف چقد عقده ای است تا کابل رسید چادراش عوض شد. بعد با لبخند افتخار آمیزی  خاطره ای را به سمع حضور مان می رساند که د مارکت زدران کابل گویا دختر کاکایشان خیلی اصرار کرده بوده که این پوشش مناسب جو کابل نیست، و ایشان باز اصرار کرده که نه، ما و یکرنگی. گویا در همان گیر و دار  جمعی از دختران از کنار وکیل  صاحب می گذرند و پیچ پیچ کنان می گویند: خانم فلانی خانم فلانی ! وکیل صاحب رو به دختر کاکایش می کند و گوید که دیدی ملت ما را در اینجا هم می شناسند بهتر است که همان حالتمان را حفظ کنیم که منظورش همان یکرنگی برچسب دارش بوده.
جالب اینجاست که در نگاه اول دوستم وکیل صاحب را نشناخته بود، چون عکس تبلیغاتی اش با خودش زمین تا آسمان فرق می کرد، یاد ایمیلی افتادم که چند وقت پیش خوانده بودم در ایمیل دو عکس در حالت مقایسه ای، گذشته و حال را نشان میداد. گذشته، عکس یک میز پر از لوازم آرایشی و حال، عکس آرم فوتوشاپ!
یا وقتی استاد یار دانشگاهی که تازه دو سال می شود لیسانس اش را گرفته روی برگه فرمی اسمش را بنویسد پرفسور فلانی، نمی دانم اگر روزی برسد که پرفسور شود آنوقت اسمش را با چه پیشوندی می نویسد؟
وقتی خانه می رسم می بینم که اهل خانه اخبار یک شبکه ایرانی را نگاه می کنند و من معترض می شوم که چرااخبار سانسوری ایران را نگاه می کنید؟ اهل خانه می گویند این شبکه از افغانستان بخش می شود. بهت زده می شوم  که کجای لحن و لهجه مجری تلویزیون افغانی است؟
یا وقتی بهترین ها هم دروغ می گویند، واقعا در کمال بهت و حیرت می مانم که بعضی ها خیلی جو زده می شوند یا ما خیلی فلک زده شده ایم؟

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

یک روز غیر منتظره



امروز صبح خواب مانده بودم، بلند که شدم دیدم فقط  پنج دقیقه وقت دارم که حاضر بشم. نمی دانستم وسایلم را جمع کنم یا اینکه لباس بپوشم؟ از همه مهمتر و مسئله ساز تر جوراب هایم است که  تنها ده دقیقه برای پیدا کردنشان وقت لازم دارم که بین انبوهی از وسایل ریخته پاشیده شده معلوم نیست کجا گم میشوند؟ بد شانسی که مبایل هم دست بردار نیست، هی زنگ اسمس و صدای زنگ تماس، یک دستم مشغول جمع کردن وسایل وبا دست دیگرم دنبال مبایل می گشتم.
-          امروز دفتر رخصت است نیا سر کار!
خبری که اصلا انتظارش را نداشتم. گوشی را قطع نکرده برگشتم دوباره سراغ خواب آرامی که چشمهایم حتی به خواب هم این خواب غیر منتظره را نمی دید.
بیدار که شدم، یادم افتاد با اینکه سر کار نمی رم یک عالمه کار دارم که باید انجام بدم. سراغ دفتر یادداشتم که رفتم اولین چیزی که بیشتر به چشمم می خورد جهنم بود! کاش واقعا جهنم بود، دانشگاه بود که از جهنم هم بدتر بود و باید می رفتم. دعا کردم که امروز آخرین روز باشد که از آن همه علافی خلاص شم. ولی الان پشیمانم که چرا یک چیز دیگری از خدا نخواستم ، اگرمیدانستم که اینقد مستجاب الدعوه هستم حتمادعای دیگری می کردم.
آخرین روز جنجال های مدارکم را به پایان رساندم. اما خداییش، غیره منتظره تر از زنگ صبحگاهی، لیلی بود که جواب سلامم را هم درست نداد، و وقتی برای گرفتن پاکت وپلاستیک رفتم پیشش حتی سرش را هم بالا نکرد. ازهمه غیر منتظره تر این بود که وقتی چند دقیقه پیش بهش گفتم:
-           این چه طرز برخورده آدم ندید بدید تازه به دوران رسیده؟ گفت:
-          استاد گفته که با دوستات زیاد کل کل نکن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و من مخم سوت کشید که کل کل کردن شامل سلام و احوالپرسی هم میشه؟
جهنم است دیگر بهترازین نمی شود انتظارداشت.



۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

چرا ستارۀ قطبی ؟


برای دوستان آشنا وناآشنایم که می خواهند بدانند چرا ستارۀ قطبی ؟

مدتی پیش گویا که زندگی ام و تمام مسیر های زندگی ام در تاریکی فرو رفته باشد، به راه خود روان بودم اما نمی دانستم کجا؟ مسیر زندگی ام گم نبود، اما مسیر مشخصی هم وجود نداشت.
 به بن بست که رسیدم، تازه فهمیدم چقدر زندگی را باخته ام. تا آن زمان حتی نمی دانستم به کجا میروم؟   همیشه عادت ما آدم هاست وقتی به بن بست برسیم سراغ راه چاره می رویم؛ من اما انگار حتی چاره اندیشی هم علاج بن بست زندگی ام نمی شد.
جرقه ای ذهنم را برای لحظه ای روشن کرد. مثل کسی که در بهت فرورفته باشد و با تکان شدیدی به خود آمده باشد فهمیدم که در خم زندگی مانده ام، اما هنوززندگی را نباخته بودم.
حتما نباید مصیبت و بلا از درو دیوار و زمین و زمان برای آدم ببارد. بی مصیبتی خودش مصیبت گرانی است.
....
اسم این وبلاگ را گذاشتم ستارۀ قطبی تا همیشه یادم بماند که در هر کجا برای هر چیزی نشانه ای بجویم. یادم باشد، نشانه ای که می جویم محسوس ترین باشد.
 یادم باشد، که در هر کجا شاخصی وجود دارد، حتی در تاریکترین لحظه ها می توان این شاخص را داشت و از گمگشته گی رهایی یافت.



حالا دیگر از گمگشته گی های زندگی ام هراس ندارم. ستارۀ قطبی من می تواند هر کجا راهنمای مسیر زندگی  ام باشد. 

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

یک سالگی ستارۀ قطبی من


چطوری میشه وبلاگ ساخت؟
نگاهی عاقل اندر سفیه ای بهم انداخت و گفت، باید یک سرویس وبلاگ دهی انتخاب کنی.
-         سرویس؟
در جواب سئوالم چند تا اسم نا آشنا شنیدم.
-         بلاگفا، ورد پرس، بلاگر...
فکر کردم اگر باز سوالی بپرسم حتما جوابی میشنوم که نشنوم بهتر است.
برای بار دوم این سئوال را طوری دیگری مطرح کردم.  از کسی که مانند نفر اول سالها بود وبلاگ نویسی می کرد.  
 وبلاگت را چطوری ساختی؟
اینبار نفر دوم حتی زحمت همان نگاه عاقل اندر سفیه را هم به خودش نداد. فقط گفت:
-         می خوای وبلاگ بسازی؟
تا خواستم بگم بله، که دیدم بحث دیگری پیش آمد و قضیه تمام شد.
مدتی گذشت و خودم هم دیگر یادم رفت که دنبال وبلاگ نویسی را بگیرم. شایدم گرفتاری هام زیاد شد، شاید دلیل دیگری داشت اما بالاخره وبلاگم را ساختم و فهمیدم که آنقدر ها هم که فکر می کردم وبلاگ ساختن سخت نبوده.
اوایل با هیچ سرویس وبلاگ دهی آشنا نبودم ودر اولین قدم وبلاگ ساختن دکمه جستجوی گوگل قرعه را به نام بلاگفا انداخت و من صاحب وبلاگ " ستارۀ قطبی من" در بلاگفا شدم. اما بعد از مدتی متوجه شدم که سرویس بلاگفا چندان تضمین شده نیست و محدودیتی که در آن سرویس داشتم باعث شد که به بلاگر کوچ کشی کنم.
راستش بعضی وقت ها فکر می کردم که شاید نتوانم اصلا وبلاگ نویس شوم. دلم نمی خواست وبلاگی داشته باشم  که مطالبش کپی شده از مطالب دیگران باشد. فکر می کردم که شاید نتوانم خودم چیزی بنویسم که به درد داخل وبلاگ گذاشتن بخورد. اما حالا بعد از گذشت یک سال می بینم که وبلاگی دارم که هیچکدام از مطالبش کپی نیست.
 سعی نکردم به وبلاگم جنبه شخصی بدم که روی سخنم فقط یک نفر باشد یا افراد خاصی. خواستم هر کسی که وارد وبلاگم می شود مخاطبم باشد.
یک سالگی وبلاگم است وبهانۀ خوبی بود که سرگذشت وبلاگم را بنویسم، و بهانۀ بهتری که از همه دوستان خوبم که در این مدت همراه همیشگی ام بودن  تشکر کنم.


۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

من رای ندادم



-         تو چرا به کسی رای ندادی؟
در حالیکه نگاهم به انگشت رنگ کرده اش است، شانه هایم را بالا می اندازم، اما می پرسم
-         تو خودت چرابه فلانی رای دادی؟
می خندد می گوید چون دوستم بود، بیچاره هیچ کس نداره که بهش رای بده، مه گفتم که رای بدم. 
به تبعیت از خنده او همه جمع می خندند.
یکی دیگر می گوید مه مادرم صبح ساعت 5 رفته بود صف گرفته بود، بعد زن همسایه از دنبال مه فرستاده بود که کارت رای ها را ببرم و رای بدم. گفتم بیچاره زحمت کشیده  و صبح د او زودی رفته صف گرفته، چرا نرم رای ندم؟ 
خودش قاه قاه می خندند، بقیه هم می خندند.
-         مه که رفتم صف رای دهی ایقدر شلوغ بود، همه می گفتند که دیگه برگه رای دهی نمانده. می خواستم که پس خانه بیایم، که دیدم یکی از کاندیدها موتر کرایه کرده مه هم رفتم سوار شدم و چون همو کاندید زحمت کشیده بود و موتر گرفته بود د همو کاندید رای دادم.
اینبار همه سکوت می کنند و انگار مشتاق هستند باز هم بشنوند. 
-          د صف رای دهی یک زنی ره دیدم که از صبح تا 3 بجه ایستاد بود نوبتش نرسیده بود، آخر د یک موتر خوده بالا کد و بالاخره رای داد. میگفت، که ای دفعه دوم است که د موتر بالا می شوم ، دفعه اول ما را در حوزه رای دهی قریه کناری مان راه ندادند. خدا کند که ایندفعه بتانم رای بدهم و زیر لب دعا می خواند و از خدا میخاست که کمک اش کنه که رای بدهد.
-         یکی به شوخی گفت: آفرین به این پشت کار!
 باز هم همه می خندند، اما یکی ازین میان با لحن جدی می گوید:
-         همیشه برگه های ما هزاره ها کم میایه، بیشتر مردم رای داده نمی تانن، یا باید با موتر جای دیگر بروند یا رای ندهند.
دیگر کسی نمی خندند. 
 اما باز هم کسی می پرسد
   - راستی تو نگفتی که چرا رای ندادی؟ 

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

اسمش یادم نیست


باید مصاحبه مردی از قریه های اطرف هرات را ترجمه می کردم، همانطور که تصورش را می کردم، مردی میانسال، با قدی متوسط، ریش انبوه و صورت آفتاب سوخته.

تا وارد اطاق شدیم از جایش بلند شد و شروع کرد به سلام و احولپرسی،از لهجه اش می شد فهمید که پشتون زبان است.

روی چوکی نشستیم، واو را دعوت به نشستن کردیم. سئوالها شروع شد، اسم؟ اسم پدر؟ اسم بچه هایت چیست و چند ساله هستند؟

به ترتیب سن اسم بچه هایش را می گفت، همه پسر بودنند.

ازش پرسیده شد که دختر نداری؟

مثل اینکه تازه چیزی را به یاد آورده باشد عجولانه گفت: بله دختر هم دارم. چهار تا دختر دارم، بنویسید.

اسم دختراولی را گفت، برای اسم دومی کمی سکوت کرد از چشم هایش معلوم بود که دارد به ذهنش فشار می آورد که اسم دختر دوم اش چیست؟ کمی در جای خود جا به جاشد، بعد مثل اینکه ناگهان به یادش آمد اسم دختر دوم اش را گفت. به سومی که رسید بعد از چند لحظه فکر کردن گفت اسمش یادم نیست!

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

آواتار

بالاخره موفق شدم آواتار را ببینم. فیلمی که عنوان پرفروشترین فیلم دنیا را به خود اختصاص داده است.می توانم بگویم که بعد از 2012 یکی از زیباترین فیلم هایی بوده که دیدم.




راستش تا قبل از دیدن آواتار از فیلم های اکشن تخیلی اصلا خوشم نمی آمد اما در این فیلم تخیل آنقدر با واقعیت زیبا و جالب گره خورده است که اصلا احساس نکردم یک فیلم تخیلی نگاه می کنم.


در دنیای تخیل پاندورا، سرزمینی در فضا که زمینی ها برای تسخیر این سرزمین از DNA گروهی از ساکنین پاندورا، که به نام آواتار یاد میشود آواتار هایی مصنوعی بوجود می آوردند که شبیه ساکنین پاندورا، ناوی ها هستند و با وصل کردن مغز انسان ها به آواتارها در واقع، ناوی هایی می سازند که مغزشان به بدن انسان وصل است و در طی ماموریتی که به این سرزمین دارند، جیک قهرمان داستان موفق می شود تا در بین ناوی ها نفوذ کند.


در ابتدا پاندورا با طبیعت دست نخورده و وحشی مختص به خود، ساکنینی که ترکیبی ظاهری از انسان و حیوان هستند، خیلی خوف برانگیز به نظر می رسد. اما در آخر بیننده به قضاوت عکس میرسد که نه تنها این پاندورای وحشی و ظاهر حیوانی ناوی ها نیست که خوف برانگیز به نظر می رسند بلکه دنیای سرد و ماشینی و قصاوت قلب ما انسان هاست که بیشتر ترس آور و وحشت انگیز است. در واقع کامرون خواسته است تا پیامی در خصوص حفظ محیط زیست و پایان دادن به جنگ در قالب این فیلم بیان کند.


از خصوصیات منحصر به فرد این فیلم جلوه های ویژه و آخرین حد تکنولوژی فیلم سازی است خصوصا اینکه می شود دنیای پاندورا را که اصلا واقعی نیست و توسط کامپیوتر ساخته شده است کاملا واقعی حس کرد


فکر می کنم قشنگ ترین صحنه ای که در این فیلم حس کردم صحنه ای بود که جیک قهرمان قصه برای رام کردن پرنده ای افسانه ای که در واقع باید رام جیک می شد تقلا می کرد. اما جاییکه برایم سئوال برانگیز بود این بود که چطور جیک توانست به راحتی پرنده ای افسانه ای شبیه سیمرغ یا چیزی شبیه دایناسور را رام خود کند و به اصلاح به یک قدیسه تبدیل شود.


با همه این اوصاف و تعاریف فکر میکنم چیزی که بیشتر از همه در این فیلم زیر سئوال میرود وجود خداست. خصوصا وقتی که یک درخت مقدس باعث حیات و دمیدن روح در کالبد ویا استجاب دعا می شود، تعریف از خدا در این فیلم این بود که خدا دیده میشود و برای استجابت دعا یت باید همانطور که میبینی اش به اصلاح زلف خدا را به زلف خود گره دهی تا او را حس کنی یا اینکه برعکس خدا تو را حس کند و دعایت را مستجاب کند!!